درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 1
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
درخت کهن. خوان سوم. نبرد بی پایان 1
نوشته شده در یک شنبه 25 خرداد 1393
بازدید : 274
نویسنده : جعفر ابودوله

انگار توی خواب هم آرام و قرار نداشت. تنش میلرزید و کلماتی مبهم میگفت. حس کردم که در عالم خواب به وطنش برگشته است. تنش داشت همینطور گرم میشد و کم کم انگار که بخواهد من را هم به عالم خودش بکشاند ، من هم خوابم گرفت. چشمانم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.
وقتی که خوب خوابم برده بود خواب بسیار عجیبی به سراغم آمد. خوابی که مثل آن را هیچ وقت ندیده بودم و مطمئنم بعد از این هم خوابی به این عجیبی نخواهم دید. در یک صحرای تاریک و پر از خارهای تیز و تیغ تیغی ایستاده بودم. موشهای صحرایی دور و برم میپلکیدند و گاه گاهی خودشان را از پایم بالا میکشیدند. کم کم زمین شروع به لرزیدن کرد. صدای مهیب انفجار از دوردستها می آمد. موشها با وحشت پا به فرار گذاشتند من اما مات و مبهوت به دنبال منشا صداها بودم. ناگهان متوجه شدم که زمین در حال ترک خوردن است. انگار که زمین میخواست هرچی رویش هست را ببلعد دهن باز کرده بود. ترک داشت به همه طرف گسترش می یافت. نمیدانستم چکار کنم. ناگهان یک شاخه از ترک، انگار که متوجه حضور من شده باشد، به سمت من حمله کرد. با سرعت سرسام آوری داشت به طرف من می آمد و من تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که بدوم. اما سرعت ترک خیلی زیاد بود و سر انجام زمین زیر پایم دهان باز کرد و من را بلعید. یکهو حس کردم که زیر پایم خالی شده است و من در حال سقوط به اعماق زمین هستم. دیگر همه امیدم را از دست داده بودم اما در یک آن اژدها پرواز کنان بر فراز سرم ظاهر شد و گفت: دستمو بگیر! بدو!. و بعد پرواز کنان من را از توی ترک بیرون کشید.

همینطور پرواز کردیم تا اینکه به ماه رسیدیم و روی سطح ماه فرود آمدیم. اژدها که متوجه نگاه پرسش گر من شده بود گفت: تعجب نکن. اینجا ماه نیست! آنجا هم زمین نبود! گفتم: یعنی چی؟ این اتفاقات عجیب و غریب چه معنایی دارند؟ گفت: تنها اندکی صبر کن! به زودی همه چیز را خواهی فهمید!
من که خیلی کنجکاو و در عین حال ترسیده بودم فهمیدم که هیچ راهی ندارم به جز اینکه صبر کنم ببینم چه چیزی پیش خواهد آمد. خورشید کم کم داشت طلوع میکرد. وقتی که اولین اشعه خورشید به ما رسید اژدها گفت: آرام و بیدون هیچ حرکتی روی زمین بنشین و فقط نگاه کن! حتی اگر یک کلمه حرف از دهانت خارج شود دچار مصیبتی بزرگ خواهیم شد! همانطور با ترس و لرز روی زمین نشستم.

دقیقه ای نگذشته بود که زمین شروع به لرزیدن کرد. انگار لشکری عظیم به تاخت داشتند به یک سو میدویدند. حدسم درست بود. در افق گرد و خاکی بس بسیار پراکنده شده بود و صداها از هر دو سو به ما نزدیک میشدند. یک آن خواستم بلند شوم و پا به فرار بگذارم اما اژدها دستم را گرفت و محکم سر جایم نشاند. به حرفش اعتماد کردم و دیگر از جایم تکان نخوردم. همینطور که صداها به ما نزدیک میشدند کم کم صدای نعره ها و غرش های لشکریان را میشنیدیم. صداهایی بس غریب و گوش خراش که پیدا بود هیولاهایی بس وحشی و قدرتمند آنها را در می آورند. تا اینکه دو لشکر از دو طرف به هم رسیدند. هیکل و اندازه من در مقابل آنها شاید به اندازه ی یک دانه سیب هم نبود و حتی به نظرم میرسید که آنها من را نمیبینند. جنگی بسیار وحشیانه در اطراف ما جریان داشت. آن دو لشکر از ریختن خون هم به وحشیانه ترین شکل ممکن هیچ عبایی نداشتند و هر لحظه میترسیدم یکی از آنها پایش را روی ما بگذارد و در جا له شویم. اما این اتفاق نمیافتاد. خون زمین را پوشانده بود و هیچ کدام از لشکرها بر دیگری پیروزی نمی یافت. برای تعداد هیولا ها نمیتوانستم هیچ پایانی قایل بشوم. به هر طرف که نگاه میکردم تا جایی که چشم کار میکرد هیولاهای وحشی بودند که میخواستند خودشان را به صحنه نبرد برسانند. از سر و کول هم بالا میرفتند و نعره های وحشیانه میکشیدند. خورشید کم کم داشت غروب میکرد. رنگ سرخ خورشید منظره بسیار غم انگیزی بوجود آورده بود اما آنها همچنان به طرز وحشیانه ای در حال جنگیدن بودند. به محض اینکه آخرین تکه خورشید از دیده پنهان شد آنها ناگهان دست از جنگیدن برداشتند و همانطور که با سر و صدای زیاد به آنجا آمده بودند با سر و صدای زیاد و دوان دوان به سمت دو سوی افق دویدند و از دیده ناپدید شدند!

به اژدها گفتم این همه یعنی چی؟





مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: